-
پانزدهم
جمعه 14 آذر 1399 23:57
اولین بار که در من حسی شکل گرفت خیلی کوچک بودم. ۱۳ ساله بودم و کسی که از او خوشم آمده بود ۲۴ ۲۵ساله. از احساسات آن روزهایم آنقدر دورم که فقط میتوانم احتمالات را مطرح کنم. برای من اوی ۲۴ ساله هیچگاه ابژه ی وصال نبود و نشد. انگار آن حس تازه پا بیش از هرچیز میخواست نشان دهد که دارد پا به دنیای بزرگسالانه میگذارد و از همه...
-
چهاردهم
چهارشنبه 12 آذر 1399 20:15
دو سده پیش کانت میگفت زمان و مکان شرط پیشینی هرگونه ادراک و تجربه ی اطراف ماست. نظریه او به شدت تحت تاثیر فیزیک جدید نیوتنی بود. بعدتر انیشتینی آمد و گفت اساسا زمان میتواند امری نسبی باشد. او قائل بود که مفهوم گذر زمان برای دو فرد میتواند تغییر کند. نسبیت همزمانی به ما میگوید "دو رویداد که برای یک ناظر همزمان...
-
سیزده
چهارشنبه 12 آذر 1399 19:54
وقتی آخر شب است و چند نفری هستیم و نگاه به پاکتهای خالی سیگار میکنیم و میبینیم فقط ۶ تا مانده هول به جانمان میفتد که فقط ۶ نخ باقی مانده و تا مغازه ها نبسته اند برویم و برای باقی شب سیگار بگیریم. آخر ۶ تا عدد کمی است. وقتی یک روز در هفته ۱۴ ساعت شیفت دارم، روز که به سر میرسد در آخر شب خسته که به تخت میروم با خود...
-
دوازدهم
یکشنبه 23 شهریور 1399 02:47
خطاب به آدمی که مدتهاست پاک شده بدترین اتفاق زندگیم آن روزها نبود اما سخت ترین روزهایم چرا. تازه در بیست سالگی ام بودم و تصوری از بازی های کثیفی که ممکن است درگیر آن شوم نداشتم. به خیالم آدم های اطرافم سرشتشان بد نیست و فقط گاهی ممکن است اشتباه کنند. گاه این اشتباهات میتواند مهلک و ترسناک باشد اما این هم از ذات آن ها...
-
یازدهم
چهارشنبه 12 شهریور 1399 03:06
با یک اسم شاید نتوان جمله ساخت اما خیلی کارها میتوان کرد. میتوان تخیل کرد و آنقدر با آن پیش رفت تا در همان رویا زندگی جدیدی را ساخت. میتوان تصاویر شادی در ذهن ساخت که خواب را از چشمانت بگیرد. همین... فقط یک اسم کافی است. به حرف ها نیازی نیست که گزافه ست. به قید ها نیازی نیست که بیراهه ست و به فعل نیاز نیست که تمام...
-
دهم
یکشنبه 19 مرداد 1399 04:52
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست . نقطه مفهوم واقعی ای نیست اما میتواند آنقدر نقش واقعی به خود بگیرد که تمام زندگی ات را تحت تاثیر خود قرار دهد. ما در طول روزهایمان همواره با نقطه درگیریم. در کتاب التفهیم در خصوص معنای نقطه آمده : 《 چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به...
-
نهم
سهشنبه 31 تیر 1399 16:47
گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود
-
هشتم
دوشنبه 30 تیر 1399 23:58
می خواهد بعد نمیخواهد می آید بعد می رود میگوید بعد پس میگیرد. آرام است بعد تند میشد با حوصله و مهربان است بعد عصبانی و بی حوصله میشود می سازد بعد نابود میکند امید میدهد بعد نا امید میکند این تمام این روزهای من است و "بعد"ی که میگویم فاصله بین دو صفت کنارش تنها چند ساعت است.
-
هفتم
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1399 22:37
اگر قرار باشد در آفرینش دوباره آدمی دخالت کنم به گمانم تصویر همه ی آخرین ها را از ذهن او پاک میکردم. مثلا تصویر آخرین بار دیدار یک مادر به هنگام جان باختن، آخرین تصویر خون آلود یک فرد تصادف کرده پشت اتاق عمل، یا آخرین بوسه ی یک رابطه پیش از جدایی آن. تصویر آخر همیشه پراست از حسرت. مثل تیکه ی آخر یک شکلات که وقتی قرار...
-
ششم
یکشنبه 17 فروردین 1399 13:25
می اندیشم که شاید خواب بوده ام خواب دیده ام اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست
-
پنجم
جمعه 15 فروردین 1399 00:45
صدای رعد بلند.... اولی اش مرا میترساند. همه چیز مثل فیلم شروع میشود. پلان اول خاطرات کودکی است. با اولین غرش آسمان، به همان سرعت که تصویر ترسناک جنگ پیش چشمانم نقش میبندد با تمام شدنش از میان میرود. صدای رعد بعدی محکمتر است و هولناک تر. تنم را میلرزاند. دوباره نمایی دیگر است از گذشته ای ۱۳ ساله. خودم را میبینم در...
-
چهارم
یکشنبه 10 فروردین 1399 20:34
دست های آلوده... دست هایی که کثافتش تمام زندگی ام را گرفته و ول نمیکند. احساس راننده ی مستی را دارم که بدون تعمد به عابری میزند و پس از آن عهد میکند تا دیگر سراغ الکل نرود.... اما هیچ چیز قرار نیست عابر را زنده کند. راننده ی "سابقا مست " دست هایش آلوده است به خون آن عابر و این حقیقت با تمام الکل ها و ضد...
-
سوم
جمعه 8 فروردین 1399 23:46
از وقتی یادم می آید زمان برای من موجود زنده بوده است. احساس دارد و بالغ میشود و اگر خوب مراقبت نشود یا به کهولت برسد، میمیرد. وقتی از زمان میگویم منظورم یک مفهوم انتزاعی مفرد نیست. زمان های بسیاری هست که نسبت به موقعیت ها و انسان های متعدد سرعت متفاوتی به خود می گیرند. یادم می آید همیشه وقتی زمان چیزی برایم به سر می...
-
دوم
جمعه 8 فروردین 1399 22:22
یک عذاب همیشگی با من خواهد ماند که من مسبب این روزها و این جنون اویم. اینکه روزهایش با من شروع میشود و صبحانه میخورد و شوخی میکند و شب هایش با حرف زدن درباره روزش با من و در کنار من خوابیدن به اتمام میرسد و در تمام تمام این مدت من از او کیلومترها دورم. حتی تماس یا پیامی هم این فاصله را از میان بر نمیدارد. او خودش را...
-
اول
چهارشنبه 6 فروردین 1399 22:37
الان، امروز، اینجا، در بیست و چهار سالگی ام ایستاده ام. و میخواهم بنویسم از فکرهای این رهای بیست و چهارساله تا شاید بتوانم در اینجا حفظش کنم. تا مثل باقی رها های ده و پانزده و بیست ساله فراموش نشود. بهار میگفت《 با خودت آشتی کن.》. این تنها راهی بود که برای بازگشت به خودم میتوانستم پیدا کنم. و همینطور شهوت نامیرایی...