اولین بار که در من حسی شکل گرفت خیلی کوچک بودم. ۱۳ ساله بودم و کسی که از او خوشم آمده بود ۲۴ ۲۵ساله. از احساسات آن روزهایم آنقدر دورم که فقط میتوانم احتمالات را مطرح کنم. برای من اوی ۲۴ ساله هیچگاه ابژه ی وصال نبود و نشد. انگار آن حس تازه پا بیش از هرچیز میخواست نشان دهد که دارد پا به دنیای بزرگسالانه میگذارد و از همه ی آن دنیا، از عشق شنیده بود و میخواست نشان دهد که عاشق شده است. زمان گذشت تا سالهای اول دبیرستان. با پسری دوست شده بودم که چهار سال از من بزرگتر بود. آن روزها را به خوبی خاطرم می آید. علیرضا پسر سرکشی بود که از مدرسه اخراج شده بود و بعد آن دنبال تمام کردن درسش نرفت. مغرور بود و جوری زندگی میکرد که میخواست و از زندگی اش خیلی لذت میبرد. با همه ی آدمهایی که تا آن موقع دیده بودم فرق میکرد و برایم خیلی جذاب بود. اما روزی که به من پیشنهاد داد به خیلی دلایل جواب رد دادم. فکر میکردم دوستش دارم اما شرایطم جوری نیست که بتوانم وارد رابطه ای شوم و یک شرم اخلاقی در من وجود داشت که او پسری است که دوستم عاشقانه دوستش دارد و نمیخواستم او از جانب من ضربه بخورد. با این اوصاف ارتباطمان را تا ماه ها بعد ادامه دادیم. روزی چندین و چند ساعت باهم صحبت میکردیم . ساعت ها درباره شعر و فلسفه و دین بحث و دعوا میکردیم و چقدر دنیاهای متفاوتی داشتیم و این تفاوت بی اندازه برایم جذاب بود. از اینکه میدیدم به جای حرفهای بی سر و تهی که هم مدرسه ای هایم با دوست پسر یا دوستان پسرشان داشتند، از سیاست میگوییم و برای هم گاهی خیام میخواندیم و گاهی هم زیرآب مولانا را میزدیم و میخندیدیم لذت میبردم. وقتی میدیدم برایش ابژه ی جنسی نیستم برخلاف نگاه پسرهای هم سن او که دیده بودم بیشتر از او خوشم می آمد. یا اینکه با اینکه گفته بودم دنبال رابطه نیستم خودش را جوری نشان میداد که انگار برایش مهم نیست و فقط همینجوری خواسته چیزی بگوید و در لحظه برایش همه چیز تمام شده. هیچوقت جوری برخورد نکرد که معذب باشم و فقط یکبار فضای بینمان به عاطفه آغشته شد و دیگر هیچوقت بحثی در آن مورد نکردیم و در عین حال هردو میدانستیم چقدر هم را دوست داریم یا لااقل فکر میکنم او هم متوجه بود من او را دوست داشتم. این فرم رابطه همیشه برایم جذاب ماند. اینکه هیچوقت از زبان کسی دوست داشتن بیرون نیامد اما گویی هردو به عمق آن رابطه و علاقه ی بوجود آمده از آن آگاه بودیم. بعدتر که به علیرضا نگاه کردم دیدم بیش از هرچیز سرکشی اش بود که مرا به او جذب کرد. این روحیه سرکش او بود که از همه ی پسرهایی که تا آن روز شناخته بودم او را ممتاز میکرد. او سنی که همه مدرسه میرفتند مدرسه نرفت. سنی که پسرهای دیگر هنوز مدرسه میرفتند سرکار می رفت. مدام در کشمکش با خانواده اش بود و سعی در نشان دادن تفاوت ها و مرزهایش با خانواده اش داشت.تمام امتیازهایی که در آن سن آدم از خانواده اش میگیرد را قطع کرد و شروع کرده بود از بنیاد خودش را ساختن. فکرش را، اعتقادش را، زندگی اش را. خیلی نگذشت تا او هم یک آدم عادی شد و دیگر جذابیتی نداشت برایم. بعد از ثابت کردن خودش به اطرافیانش همه آن چیزهایی را که تا قبلش حاضر نبود زیر بارش برود رفت و دقیقا شد همان آدم تیپیکالی که در سنش انتظار میرفت. آخرین بار که از او خبری شنیدم داشت ارشد زبان فرانسه اش را میگرفت.
از آن روزها ده سال است که میگذرد. بعد او من چند رابطه و حتی یکبار تقریبا عشق را تجربه کردم اما هیچوقت هیچ تجربه ای برایم آن حس ناب آن روزهایم با او نشد. آن نوع از رابطه همیشه برایم مجهول بود و ماند و هیچوقت نتوانستم برای رابطه مان نامی بگذارم. من و او کنار هم بیشتر از هر زمانی خودمان بودیم و در عین حال هیچ وابستگی ای بهم نداشتیم. هیچ رشته ای ما را بهم وصل نمیکرد و هردو نمیخواستیم چنین باشد. ما کنار هم خودمان را میشناختیم و روزی که حس کردم دیگر برایم مثل روز قبلش نیست بعد از مکاله مان گفتم خداحافظ و او از لحنم مثل همیشه مرا خواند و جواب خداحافظی ام را داد و تا امروز که ده سال میگذرد هر دو به آن اولین خداحافظی که گفتیم وفاداریم .... بی هیچ حرف بیشتری.
دو سده پیش کانت میگفت زمان و مکان شرط پیشینی هرگونه ادراک و تجربه ی اطراف ماست. نظریه او به شدت تحت تاثیر فیزیک جدید نیوتنی بود. بعدتر انیشتینی آمد و گفت اساسا زمان میتواند امری نسبی باشد. او قائل بود که مفهوم گذر زمان برای دو فرد میتواند تغییر کند. نسبیت همزمانی به ما میگوید "دو رویداد که برای یک ناظر همزمان هستند، ممکن است برای ناظر دیگری که نسبت به ناظر نخست در حال حرکت است همزمان نباشند."
اینکه سوژگی افراد چنین تاثیری بر مفهوم زمان میگذارد همیشه برایم شگفتی آور بود. بعدتر در کلاس فلسفه زمان با این ترم آشنا شدم که اساسا درکی که ما از زمان میکنیم چیزی نیست جز تصویری که از مکان داریم. حرکت مگر چیزی جز جابجایی مکانی است؟ ما گذر زمان را تنها با حرکت میتوانیم پاسخ دهیم. یا ابتدایی تر از آن مگر ما برای گفتن زمان از "ساعت" استفاده نمیکنیم؟ آیا ساعت چیزی جز حرکت مکانی عقربه هایش را مدام به رخ ما میکشد؟
به گمانم وقتی ما از کندی زمان شکوه میکنیم یا از روزمرگی آن، همه و همه بخاطر انفعالی است که سعی در شکستن آن نداریم و تنها راهی که برایمان میماند گلایه از زمان است. غافل از آنکه حرکت و فعالیت تنها علاج زمان است. درگیر انفعال میشویم و در باتلاق آن مدام فرو میرویم
پس به نظر می آید درک سوژه از اینکه تا چه اندازه میتواند در حرکت زمان تاثیرگذار باشد سودمند است. اینکه
سوژه از این قدرت عظیم سوژگی اش آگاه باشد و برای خودش، کیفیت زمان را آنطور که میخواهد بنا کند. کوتاه یا تند. با نگاه به گذشته و سیر دوری یا خطی.
به خودم مینویسم و به خودم میگویم که دیگر وقت آن است افسار زمانت را در دست بگیری و از جایت بلند شوی. حرکت کن تا زمان -زمانت- را پشت سر بگذاری.
وقتی آخر شب است و چند نفری هستیم و نگاه به پاکتهای خالی سیگار میکنیم و میبینیم فقط ۶ تا مانده هول به جانمان میفتد که فقط ۶ نخ باقی مانده و تا مغازه ها نبسته اند برویم و برای باقی شب سیگار بگیریم. آخر ۶ تا عدد کمی است.
وقتی یک روز در هفته ۱۴ ساعت شیفت دارم، روز که به سر میرسد در آخر شب خسته که به تخت میروم با خود میشمارم که ۶ روز دیگر دارم تا استراحت کنم. ۶ روز عدد معمولی ایست برای استراحت خستگی آن ۱۴ ساعت.
طاها همین حدود ۶ سال پیش رفت و انگار دیروز بود که راهی فرودگاه کردیمش. یا شادی که وقتی برای تحصیل رفت و قول داد بازگردد گفت ۶ سال بیشتر که قرار نیست برود.
اما وقتی میشمارم که ۶ سال است چشم به راه پدری هستم که هر روز این ۶ سال امید بازگشتش بود دیگر این ۶ آنقدر زیاد است که نمیشود آن را شمرد. ۶ سال باری که برداشته نشد و مدام انباشت شد. ۶ سال به هر دری کوبیدن و هر راهی رفتن. ۶ سال ماهی بیست دقیقه دیداری که جز بغض هیچ عایدی ای انگار نداشت و تنگی دل را رفع که نه تنگ تر میکرد.
عجیب است که علم و حساب با این همه ادعای دقت وقتی پای محاسبات انسانی میرسد دیگر دقیق عمل نمیکنند.
حالا که نزدیک ۶ سال است از این فقدان برای من میگذرد، این ۶ دارد تداعی دیگری به خود میگیرد. رفیق عزیزی که روزهای آخرش است و او هم ۶ سال قرار است نباشد. ۶ سال از بهترین روزها و سالهای زندگی اش. و چقدر سخت است برایم امید دادن به او. منی که خود هر روز این ۶ سال امید داشتم و نشد.
اما این را میدانم که شاید علی ۶ سال نباشد یا پدر بازنگردد اما روزی میرسد که پاشنه ی در میچرخد و آنوقت دیگر کسی گوشه ای این اعداد بی رحم را اینگونه با استیصال نمیشمارد و لعن و نفرین این سالها از بین میرود. باید یک روز اینگونه ای باشد....مگر نه؟
۲۹ مهر ۹۹