صدای رعد بلند....
اولی اش مرا میترساند. همه چیز مثل فیلم شروع میشود. پلان اول خاطرات کودکی است. با اولین غرش آسمان، به همان سرعت که تصویر ترسناک جنگ پیش چشمانم نقش میبندد با تمام شدنش از میان میرود. صدای رعد بعدی محکمتر است و هولناک تر. تنم را میلرزاند. دوباره نمایی دیگر است از گذشته ای ۱۳ ساله. خودم را میبینم در اتاقی که پشت درش گوش ایستادم تا بفهمم بیرون از اتاق چه میگذرد که قرار است من ندانم. که الانی که لرزه ی رعد بر تنم افتاده نمیدانم از آن آینده ای بود که شروعش از پشت آن در شکل گرفت یا از ناگهانی بودن رعد.
دوباره ذهنم خالی میشود از تمام خاطرات. خودم را به خواب میزنم تا شاید باور کنم که خوابم و دست از این پلان های کوتاه بردارم که هرچه جلوتر می آید میدانم سخت تر خواهد شد.
حال واسط روحی را دارم که تصاویری از آینده دارد.که مدام میلرزد از تمام پیشامدهای آتی و از دستش کاری بر نمی آید. تصویر کودکی ام به من لبخند کج میزند و از من میخواهد مراقبش باشم. گویی دوربینی روی در باشد و او بدان چشم دوخته.... به من.... منی که از سال های بعدش هستم اما انگار نمیداند. نمیتوانم در همان فاصله زمانی کم که هر لحظه ممکن است رابطه مان قطع شود به او بگویم من مدتهاست که او را از دست داده ام. به او بگویم کسی که به او چشم دوختی خودت است. و در نهایت تمام این ها را خودت پشت سر میگذاری. میخواهم بگویم او را مدتهاست از دست داده ام. به تصویرش بی اعتنایی کرده ام.... به خواهش هایی که از -من از آینده-اش که مثل یک منجی رو به رویش ایستاده دارد... بگویم که او را از دست داده ام اما تصویرش را هرروز در بچه های غریبه ای که چشمشان منتظر است و نمیدانم منتظر چه، میبینم. که پنجشنبه ها برای نگهداشتن یادش به پارک میروم و با یک عالمه تصویر خودم در کودکی، بازی میکنم، حرف میزنم و کتاب میخوانم.
زمان را از دست میدهم و در نبرد کودکی و امروزم به خواب میروم.
صبح روز بعد دوباره شروع میشود. حس میکنم بعد از سال ها باید همه چی را از اول تا آخر مرور کنم. مثل آن حالی که میگویند پیش از مرگ به انسان دست میدهد. امروز اما از کودکی عبور کردم و با نوجوانی آغاز میکنم. این تصویرم دیگر خطر جان را حس نمیکند. دیگر با دیدن چوب یا طناب دست و پایش را گم نمیکند.
باز صدای رعد.... این بار خودم را میبینم که دارد میجنگد تا باشد... همانطور که دوست دارد، باشد. میخواهد از تمام الگوهای سنتی که بهش تحمیل میکنند فرار کند. این تصویر به -من از آینده- اش لبخند میزند. این تصویر میخواهد با ۱۲ ۱۳ سال سن جلوی همه چیز بایستد و میداند که میتواند.
رعد بعدی که خیلی طولانی است اما همه مبارزات تصویر قبل را دود میکند. در گوشه ای از تخت نشسته و منفعلانه میان آن همه شهوت بیمارگون محاصره شده و دیگر انگار نایی برای جنگیدن ندارد.... به این تصویر حتی رعد هم اعتنایی ندارد و به سرعت تمام میشود و جایش را به رعد بعدی میدهد.
یکهو با صدای رعد بعدی می آیم به خیلی بعدتر ها. وقتی که انگار دوباره مبارزه برای زندگی دارد برایم جدی میشود.
پلان های کوتاه از این مبارزات خانگی و دانشگاه و دادگاه و خیابان و روزنامه می آیند و می روند. سیرش مرا دوباره میبرد نزدیک آن تصویر ۱۲ ۱۳ ساله. انگار بعد از این همه سال تازه این تصویر دارد شجاعت آن روزهایش را باز میگیرد.
باز پرت میشوم به روزهای جلوتر.... تصاویری پر از تناقض. پر از ترس و ناامنی. پر از تهدید و خشونت های شدیدی که فقط تصاویر میتوانند بازگو کنند و همیشه قلم در توصیفش خشک میشود. تصاویری که یک راز است بین من و تصویرم در آن روزها... ماحصل آن شد جنون.... جنون محض!
دوباره برمیگردم عقب تر و تصویر من جلوی بیمارستان روزبه و فریاد های "من دیوانه نیستم" ی که هیچکس باورش نداشت، بعدترش وقتی در لقمان آوردنم و باز فریاد میزدم خودکشی نبود و فقط ملیکا میدانست که بود.
آفتاب بالا می آید و هوا صاف میشود و دل من است که هنوز با خودش صاف نیست. و صدای مهدی مدام میگوید از جنون این روزها... و تنها چیزی که می ماند برایم یک وجدان نابخشیده است.
دست های آلوده... دست هایی که کثافتش تمام زندگی ام را گرفته و ول نمیکند. احساس راننده ی مستی را دارم که بدون تعمد به عابری میزند و پس از آن عهد میکند تا دیگر سراغ الکل نرود.... اما هیچ چیز قرار نیست عابر را زنده کند. راننده ی "سابقا مست " دست هایش آلوده است به خون آن عابر و این حقیقت با تمام الکل ها و ضد عفونی ها و شستشوهای این روزهایمان پاک نمیشود.
حال این روزهای من حال آن راننده ست.... راننده ای که امید دارد با ترک الکل بتواند مسیرهای اشتباه رفته را برگردد. راننده ای که میخواهد تاریخ را خطی نبیند نتیجتا تمام زندگی اش میشود فلش بک های مکرر.
از وقتی یادم می آید زمان برای من موجود زنده بوده است. احساس دارد و بالغ میشود و اگر خوب مراقبت نشود یا به کهولت برسد، میمیرد. وقتی از زمان میگویم منظورم یک مفهوم انتزاعی مفرد نیست. زمان های بسیاری هست که نسبت به موقعیت ها و انسان های متعدد سرعت متفاوتی به خود می گیرند. یادم می آید همیشه وقتی زمان چیزی برایم به سر می آمد بطور کل برایم تمام میشد. مثلا رفاقت های زیادی داشتم که روزی که کهولت زمان را نسبت بهشان حس کردم در یک لحظه، مرگ زمانشان را به چشم دیدم.
زمان که میمیردبرای من مصادف است با فراموشی. شاید اغراق آمیز به نظر بیاید اما بعد از آنکه زمان برایم میمیرد دیگرانگار بستری باقی نمیماند تا خاطراتی برایم یادآوری شود. آن بخش از حافظه ام با زمان رهسپار نیستی می شود.
میخواستم جواب نامه ی چند هفته پیشت را به تو نه، که به خودم بدهم تا از شر فکر های مکرر و بی خوابی های اخیر شاید رها شوم.
از من خواستی به زمان اعتقاد پیدا کنم درحالیکه اعتقاد من بدان بحث سال های دراز است. اما اعتقاد هر دوی ما به زمان گویی دو روی متفاوت یک سکه ست. برای تو زمان پس از نیستی و با "رفتن" معنا می یابد و این پایان زمان است برای من.
این دور باطلی است که میتوانم اطمینان دهم زمان ما هرگز نخواهد رسید و از همان ابتدای همه چیز، به جای آغاز، زمان ما به سر رسیده بود.
یک عذاب همیشگی با من خواهد ماند که من مسبب این روزها و این جنون اویم. اینکه روزهایش با من شروع میشود و صبحانه میخورد و شوخی میکند و شب هایش با حرف زدن درباره روزش با من و در کنار من خوابیدن به اتمام میرسد و در تمام تمام این مدت من از او کیلومترها دورم. حتی تماس یا پیامی هم این فاصله را از میان بر نمیدارد. او خودش را محکوم کرده به زیست در خیال...
من تمام این ها را می بینم و کاری نمیکنم.... این جا تمام محاسباتم فایده گرایانه میشود و با خود میگویم یک دیوانه بهتر است از دو دیوانه. و بعد تمام تقصیر ها را میپذیرم و عذاب وجدان دائمی ام را به جان میخرم و سکوت میکنم و بی رحمی ام را نمایش میدهم.