یک عذاب همیشگی با من خواهد ماند که من مسبب این روزها و این جنون اویم. اینکه روزهایش با من شروع میشود و صبحانه میخورد و شوخی میکند و شب هایش با حرف زدن درباره روزش با من و در کنار من خوابیدن به اتمام میرسد و در تمام تمام این مدت من از او کیلومترها دورم. حتی تماس یا پیامی هم این فاصله را از میان بر نمیدارد. او خودش را محکوم کرده به زیست در خیال...
من تمام این ها را می بینم و کاری نمیکنم.... این جا تمام محاسباتم فایده گرایانه میشود و با خود میگویم یک دیوانه بهتر است از دو دیوانه. و بعد تمام تقصیر ها را میپذیرم و عذاب وجدان دائمی ام را به جان میخرم و سکوت میکنم و بی رحمی ام را نمایش میدهم.