اگر قرار باشد در آفرینش دوباره آدمی دخالت کنم به گمانم تصویر همه ی آخرین ها را از ذهن او پاک میکردم. مثلا تصویر آخرین بار دیدار یک مادر به هنگام جان باختن، آخرین تصویر خون آلود یک فرد تصادف کرده پشت اتاق عمل، یا آخرین بوسه ی یک رابطه پیش از جدایی آن.
تصویر آخر همیشه پراست از حسرت. مثل تیکه ی آخر یک شکلات که وقتی قرار است بخوری اش با حسرت به آن نگاه میکنی و سعی میکنی آرامتر بخوری تا شاید طولانی تر بودنش تاثیری در مقدارش داشته باشد.
آخرین ها همیشه یک بار اضافی حسرت به دوشمان میگذارند که اگر حذف شوند شانه هایمان حداقل در فقدان های مختلفی که تجربه میکنیم سبک تر است.
مثل امشب که آخرین شام است. آخرین صحبت ها است. حتی آخرین وصیت ها... حسرت و اشک های پنهان پشت همه ی چهره های ظاهرا خندان آنقدر سنگین است که رشته ی کلام را از هم پاره می کند و همه چیز میشود فقط نگاه های طولانی به هم.
زمان کش نمی آید. میدانم که لج کرده. آنقدر تند تند همه چیز جلو می رود که سرعتش مرا یاد خاطرات کودکی میندازد که از بس مبهم و دور اند با سرعت از ذهن میگذرند و تمام میشوند.
سوفیای کوچک امیرحسین کنار او نشسته و وقتی به امیرحسین گفتیم امشب شب آخر است و پدر فردا قرار است برود با خوشحالی پرید وسط صحبت و گفت جایش لیا فردا می آید.
راست می گوید. هر رفتنی آمدنی دارد. هر آخرینی، اولینی دارد. ما امشب آخرین شب را میگذرانیم و سعی میکنیم آنقدر آن را کش دهیم تا تمام نشود و سوفیا تمام شب بیدار می ماند و با خود دقیقه ها را هم میشمارد تا سریعتر به استقبال خواهر در راهش برود. بابا می رود و خواهر او- به دنیا- می آید.