دهم

دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست .


نقطه مفهوم واقعی ای نیست اما میتواند آنقدر نقش واقعی به خود بگیرد که تمام زندگی ات را تحت تاثیر خود قرار دهد. ما در طول روزهایمان همواره با نقطه درگیریم.  در کتاب التفهیم در خصوص معنای نقطه آمده : 《چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه را نه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست ، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس .》. ما گاهی در نوشته هایمان در حکم علامت سجاوندی از نقطه استفاده میکنیم و گاهی در زندگی هایمان به حکم یک علامت انتزاعی.


مثلا وقتی ذهنمان شروع میکند به خیال پردازی، گاهی سر و کله ی نقطه پیدا می شود و پایان میدهد به ادامه ی آن. یا مثلا می تواند از پر چانگی بکاهد.  گاهی نقش تعدیلگر نیز به خود میگیرد؛ مثلا هنگامیکه جمله ای را در معنای آمرانه یا ملتمسانه به کار ببریم میتوانیم با نقطه، تا حدودی آن را تعدیل ببخشیم. بعضی وقت ها وقتی حرفی پیدا نمیشود تا حال آن لحظه را در قالب آن بیان کنیم از سه نقطه استفاده میکنیم. گاها در قالب پرسش یا تعجب به همراه عصا یا یک چوب آن را بکار میبریم.


 از کودکی بزرگترین درگیری ام بر سر استعمال به جای انواع نقطه ها در انشا هایم بود. همیشه در جاهای نا به جا از آن استفاده میکردم.  زود میگذاشتم ، دیر می گذاشتم (یا اصلا نمیگذاشتم) یا از فرم های مختلف آن استفاده میکردم. این اشتباه نگارشی آنقدر اصلاح نشد که  درگیری از ساحت متن و نوشته وارد فضاهای روزمره تر و شخصی تر شد.

معلم انشای دوم راهنمایی ام در تلاش آن بود تا از عجله ی من برای گذاشتن نقطه بکاهد. میگفت هنوز جمله تمام نشده اما تو دنبال پایانی.... راست هم میگفت. همیشه عجول بودم [و هستم]. بعدها فهمیدم اگر نقطه را دیرتر بگذاری غلط است اما غلط تر زود گذاشتن نقطه است. وقتی هنوز میتوانی فکر کنی و مانعی میگذاری و همه چیز را تمام میکنی، ذهنت در ادامه جمله ی حقیقیه ای که هنوز نباید تمام میشد، شروع میکند به ساختن جملات تخیلیه و آنقدر پیش میرود که آن جمله ی زود پایان یافته معنای خود را از دست میدهد وجایش جمله های تخیلیه ی بعدی هویت میگیرد. جمله هایی که فی ذاته هویتی ندارند و این نقطه ی نا به جا می شود عامل این هویت سازی جدید.


امشب [باز هم] این اشتباه نگارشی از دوم راهنمایی همراه با من، محکم توی صورتم خورد. دیگر معلم انشایی نداشتم تا یادم بیندازد که باز هم اشتباه رفتم. من انقدر اشتباه رفتم تا از درد به خودم آمدم. مثل آن وقتی که انقدر جمله ام را کش دادم تا خودم کش آمدم و جمله بالاجبار خودش، خودش را تمام کرد و نقطه ی محکمی گذاشت.

دیگر نمیخواهم زود نقطه بگذارم و از آدم ها انسان های تخیلی بزایم و در خلوت عاشقانه ستایششان کنم. پایان همه چیز باید به جایش باشد. باید یادم باشد که زود نقطه نگذارم تا در وهم بمانم و دیر نگذارم تا در رنج.